دنیا سرزمین رنج است. هیچ کس را از رنج گریزی نیست ولی چرا بعضی ها در اوج رنج ها خوشند؟ آیا واقعا "می توان رنج را هم دوست داشت؟ یا باید همواره از آن گریخت؟ آیا آن که رنج می کشد بدبخت است؟ و آن که از آن می گریزد خوشبخت؟
با خود پیمان بستم تا در گلشن سرسبز پاسخ ها قدم ننهادم از پای ننشینم. وعده وفا شد. پاسخ همه را یافتم و عاشق رنج شدم.بدبخت آن نیست که در زندگی رنج دارد بلکه آن است که فلسفه ای برای رنج خود ندارد. رنج بیهوده خوردن آهسته مردن اسن.
به آدم های گوناگون نگاه کردم: تنبل، نادان، کلاه بردار، لاغر ناتوان، چاق ضعیف النفس، دزد، خسیس، خودخواه، نا امید و..... عارف، دانشمند، هنرمند، انتقاد پذیر، پرتلاش، خدمتگذار، شجاع، بخشنده...
تفاوتشان در سه حقیقت بود...رنج و فهم و عشق
اما کدام رنج؟سازنده یا سوزنده؟ تفاوت نادان و خردمند در انتخاب نوع رنج است. دسته اول رنج گریزان بی تدبیر و بی دل. دسته دوم رنج پذیران مدبر و عاشق
تنبل از رنج کار می گریزد، نادان از رنج یادگیری، ناتوان و ضعیف از ورزش، چاق از رنج پرهیز، دزد از رنج زحمت، خسیس از رنج بخشش، خودخواه از رنج انتقاد، نا امید از رنج سعی دوباره و...رنج گریزی ریشه تمام بدبختی هاست. آنکه از رنج سازنده بگریزد قطعا گرفتار رنج سوزنده خواهد شد.
فلسفه رنج قدرت اسن.علت خوشبختی قدرت است. ضعیف همیشه مریض و غمگین و ترسو است. عاشق رنجم، از ضعیف بی همت بیزارم چرا که خدا هم دوستش ندارد. ضعیف جنازه ای است که عزراییل یادش رفته است همه جانش را بگیرد.شیفته کسی هستم که با مفهوم " نمی توانم " بیگانه است.
قوی ها جلوهء خدایند. ستودنی و تماشایی.
""""""""""ایستاده مردن به از نشسته زیستن است""""""""""""